محو شدن. محو گردیدن. سترده و زایل شدن: و محجۀ انصاف که به مواطاءه اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشته... (سندبادنامه ص 10) ، نیست و فانی شدن: پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد. عطار. مدتی می رفت چون دریا بدید محو گشت و تا ابد مستور شد. عطار
محو شدن. محو گردیدن. سترده و زایل شدن: و محجۀ انصاف که به مواطاءه اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشته... (سندبادنامه ص 10) ، نیست و فانی شدن: پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد. عطار. مدتی می رفت چون دریا بدید محو گشت و تا ابد مستور شد. عطار
مست شدن. مست گردیدن. رجوع به مست و مست شدن و مست گردیدن شود: چو با رندان به مجلس می گرفتند ز مجلس مست چون گشتند رفتند. رودکی. وزان پس بگفتا که گوهرفروش کجا شد که ما مست گشتیم دوش. فردوسی. چو خوردند و گشتند از باده مست گشادند از باده بر ماه دست. فردوسی. همان تا بدارند باده به دست بدان تا بخسبند و گردند مست. فردوسی. به خمر دین چو تو خر مست گشته ای شاید که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم. ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 71). مست گشتی زین خطا دانی صوابی را همی وین نباشد جز خطا وز مست ناید جز خطا. ناصرخسرو. گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند. خاقانی. ، مغرور شدن: چو برگشت از او برمنش گشت و مست چنان دان که هرگز نیاید بدست. فردوسی. مست گشتند ای برادر خلق از ایشان دور شو پیش از این کاین بقعۀ پرنور پر ظلما شود. ناصرخسرو. باده پرخوردن و هشیار نشستن سهل است گر به دولت برسی مست نگردی مردی. (امثال و حکم دهخدا). - مست گشتن به خون، مست شدن به خون. در کشتارکننده پس از کشتاری میل به کشتارهای دیگر پیدا شدن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. - مست گشته، مست شده. مست. سکران: پاره کردستند جامۀ دین به تو بر لاجرم این سگان مست گشته روز حرب کربلا. ناصرخسرو
مست شدن. مست گردیدن. رجوع به مست و مست شدن و مست گردیدن شود: چو با رندان به مجلس می گرفتند ز مجلس مست چون گشتند رفتند. رودکی. وزان پس بگفتا که گوهرفروش کجا شد که ما مست گشتیم دوش. فردوسی. چو خوردند و گشتند از باده مست گشادند از باده بر ماه دست. فردوسی. همان تا بدارند باده به دست بدان تا بخسبند و گردند مست. فردوسی. به خمر دین چو تو خر مست گشته ای شاید که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم. ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 71). مست گشتی زین خطا دانی صوابی را همی وین نباشد جز خطا وز مست ناید جز خطا. ناصرخسرو. گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند. خاقانی. ، مغرور شدن: چو برگشت از او برمنش گشت و مست چنان دان که هرگز نیاید بدست. فردوسی. مست گشتند ای برادر خلق از ایشان دور شو پیش از این کاین بقعۀ پرنور پر ظلما شود. ناصرخسرو. باده پرخوردن و هشیار نشستن سهل است گر به دولت برسی مست نگردی مردی. (امثال و حکم دهخدا). - مست گشتن به خون، مست شدن به خون. در کشتارکننده پس از کشتاری میل به کشتارهای دیگر پیدا شدن: به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون. فردوسی. - مست گشته، مست شده. مست. سکران: پاره کردستند جامۀ دین به تو بر لاجرم این سگان مست گشته روز حرب کربلا. ناصرخسرو
مثل سایر شدن: و او تیغ بیرون کشید و همی زد تا بکشتش پس گفت: ’خذ من جذع مااعطاک’ و این سخن مثل گشت در عرب. (مجمل التواریخ والقصص ص 174) ، مشهور شدن. شهرت یافتن در صفتی: تویی کز نسل شاهان سرفرازی مثل گشتی چنین در عشقبازی. نظامی
مَثَل ِ سایر شدن: و او تیغ بیرون کشید و همی زد تا بکشتش پس گفت: ’خذ من جذع مااعطاک’ و این سخن مثل گشت در عرب. (مجمل التواریخ والقصص ص 174) ، مشهور شدن. شهرت یافتن در صفتی: تویی کز نسل شاهان سرفرازی مثل گشتی چنین در عشقبازی. نظامی
امحاء. (تاج المصادر بیهقی). محو گردیدن. انطماس. طموس. سترده شدن: تطلس، پاک شدن، محو شدن نوشته. تطمس، محو شدن خط. (منتهی الارب) : طبعترا تا هوس نحو شد صورت عقل از دل ما محو شد. سعدی. محو کی از صفحۀ دلها شود آثار من من همان ذوقم که می یابند از گفتار من. صائب. ، نابود گشتن. نیست شدن. از میان رفتن: محو شد پیشش سؤال و هم جواب گشت فارغ از خطا و از صواب. مولوی. مرد و زن چون یک شوند آن یک توئی چون که یکها محو شد آنک توئی. مولوی. هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست مقبل کسی که محو شود در کمال دوست. سعدی. مجموع آثار حمیده و اخبار جمیلۀ ایشان محو و ناچیز شدند. (تاریخ قم ص 11)
امحاء. (تاج المصادر بیهقی). محو گردیدن. انطماس. طموس. سترده شدن: تطلس، پاک شدن، محو شدن نوشته. تطمس، محو شدن خط. (منتهی الارب) : طبعترا تا هوس نحو شد صورت عقل از دل ما محو شد. سعدی. محو کی از صفحۀ دلها شود آثار من من همان ذوقم که می یابند از گفتار من. صائب. ، نابود گشتن. نیست شدن. از میان رفتن: محو شد پیشش سؤال و هم جواب گشت فارغ از خطا و از صواب. مولوی. مرد و زن چون یک شوند آن یک توئی چون که یکها محو شد آنک توئی. مولوی. هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست مقبل کسی که محو شود در کمال دوست. سعدی. مجموع آثار حمیده و اخبار جمیلۀ ایشان محو و ناچیز شدند. (تاریخ قم ص 11)